یکی از احالی ده به اسم کدخدا به صحرا رفت و شب از قضا
حیوانی به او حمله کرد.پس از یک درگیری سخت بالاخره ب حیوان
غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست حیوان زیبا به نظر
میرسید مرد حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی راه افتاد.
پس از ورود به ده همسایه اش از بالای بام او را دید و فریاد زد:
آهای مردم کدخدا یک شیر شکار کرده است!!!.
کدخدا با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد.
بی چاره نمیدانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده.وقتی
درگیر شده بود فکر میکرد که سگ قدیمی همسایه است وگرنه
همان اول غش میکرد و به احتمال زیاد خوراک شیر می شد.
اگر از بزرگی اسم یک مشکل بترسید قبل از آنکه با آن بجنگید از پا
درتان می آورد... .
توی زندگی مشکل وجود نداره همه مسعله اند و قابل حل.
:: موضوعات مرتبط:
بيوگرافي ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
داستان پند آموز ,
داستان زیبا ,
داستان ,
داستان مرد و شیر ,
داستان پند آموز زیبا ,
داستانک ,
,